عاشقی با یار زیباست

شکوفه های گیلاس زمانی برای من زیبا شدن که یاد روزهایی افتادم که زیبایی آنها دل فریب برایم نبو د.

کنج دلم با خودم نجوا کردم که چرا روزی عطر یاس عطری دل انگیز بود و چرا بعد نبود چرا تنهای تنها شدم در حالی که در اوج تنهایی وناامیدی سنگ صبوری محکم داشتم چرا ؟

این چند روز یادم رفته بود یا نه یادت بودم ولی در وهم ،آسمونمو ،آشیونمو جایی که توش آروم می گرفتم با لالایی آرومت .........چرا،چرا پرواز کرد ؟ وتو چه خوب مثل همیشه صبور بودی ،ظلم من معشوق وبی وفا رو تحمل کردی !!!!!!!!! نه تعجب نداره تو باوفایی مهربونی مثل همیشه اینبار خوب بیدارم کردی؟ضربه ات محکم بود اما با نوازشی آرام، تلنگرت کاری بود .دلت گرفت ازم  نه ........ببخش کلمه ایی که هر بار به زبان می آرم ..............


زیبایی های دنیا یی که خدا آفریده رو فقط وقتی می بینی که عقلت نه دلت براش بتپه که حس کنی با اونه که هرچی تو نگاهت زیبا میشه با اون که تو ،تو میشی .اونوقت که می فهمی عشق وعاشقی با اهلش که خودشم اصل اصلشه  زیباست .

نظرات 2 + ارسال نظر
رامین ( غریبه ) یکشنبه 12 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:37 ق.ظ http://http://karibeh.blogfa.com/

ساحل عزیز :
حضور آدمها گاه و بی گاه گر چه هست اما این حضور بهانه ای است برای تنفس و رفتن میان زندگی . همه ما نیمه گم شده ای را از دست داده ایم که داریم سالها به دنبالش می گردیم . این نیمه گم شده ممکن است کنار ما باشد ولی چشمی برای دیدنش نداشته باشیم . پس بهتر است مواظب باشیم آدمهایی که کنار ما هستند آن نیمه دیگر را هم از ما نگیرند .
خیلی دیر به دیدارم آمدی . درست زمانی که نوشتن در من فراموش شده و حسی برای گفتن نیست . دارم از دنیای بیرحم نوشتن دور میشوم . اما با دلی شکسته و چشمی خسته . اما برای تو دختر گلم عمر هزار ساله می خواهم که بنویسی و دغدغه های زندگی ات را فریاد کنی .
باز هم اگر آمدی بدان و بخوان که :
پشت پنجره های تردید کف کرده ام آنقدر نشسته ام و روزها را شمرده ام تا بیایی

اگر پنجره ام رو به دریا بود و دشتی سراسر اقاقی انتظار برایم شیرین بود .

اما پنجره خانه ام رو به دیوار است . فقط سنگهایی می بینم بی رحم

که بر جان چشمانم خیمه زده اند و خیال محو شدن ندارند .

تنها هستم . هیچ کسی سهمی از آوازهای غربت من ندارد .

هیچ کسی سکوت آزار دهنده من را از من نمیگیرد .

کسان آشنای من دارند تلاش می کنند سهم بدیهایشان را به زور به من هدیه کنند .

وقتی داشتی می رفتی نمیدانستم باید این اندازه چشم براهت بمانم .

دارد این بی تکلیفی من را آزار می دهد .

گفته ای به زودی خواهی آمد . من منتظرت می مانم .

فقط یادت باشد برایم چراغی بیاوری تا تاریکی پشت پنجره را بشکنم و برای یک بار هم که شده آن سوی دیوار را ببینم ...

می گویند آن سو هوا روشن تر است .

من که ندیده ام . شنیده ام ...

بدرود ساحل عزیز ...

(¤¯`Niyayesh`¯¤) سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ http://zadgahema.blogsky.com/

سلام
ممنون از حضورتون
خوشحال شدم قالب دونستید به وبلاگ "زادگاه ما" سر زدید
نیاز مندیم به دعا ...
[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد